به وبلاگ من خوش اومدید

جستجو

اطلاعات کاربری

    عضو شويد


    فراموشی رمز عبور؟

    عضویت سریع
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
مکان تبلیغات

روزی یک مرد ثروتمند،پسر کوچیکش را به ده برد تا به او نشان دهد مردمی که در آنجا زندگی می کنند،چقدر فقیر هستند.

آن دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند.در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید:

نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟پسر پاسخ داد:

عالی بود پدر ! پدر پرسید آیا به زندگی آنها توجه کردی؟پسر پاسخ داد:بله پدر! چه چیزی از این سفریاد گرفتی؟

پسر کمی اندیشید و بعد به ارامی گفت:فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم د آنها چهار تا.

ما در حیاطمان یک فواره داریم و آنها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد.

ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آنها ستارگان را دارند.

حیاط ما به دیوار هایش محدود می شوند اما باغ آنها بی انتهاست! با شنیدن حرفهای پسر،زبان مرد بند آمده بود.

بعد پسر بچه اضافه کرد:متشکرم پدر،تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیر هستیم.


 

 

 


 

 

درباره : داستان , ما چقدر فقیر هستیم. ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 6 نفر مجموع امتیاز : 5

بازدید : 146
تاریخ : دوشنبه 05 خرداد 1393 زمان : 14:21 | نویسنده : シ GąZąN∱Aŗ 98 シ | لینک ثابت | نظرات (2)
آخرین مطالب ارسالی
موضوعات
لینک دوستان
کاربران