به وبلاگ من خوش اومدید

جستجو

اطلاعات کاربری

    عضو شويد


    فراموشی رمز عبور؟

    عضویت سریع
    نام کاربری :
    رمز عبور :
    تکرار رمز :
    موبایل :
    ایمیل :
    نام اصلی :
    کد امنیتی :
     
    کد امنیتی
     
    بارگزاری مجدد
آرشیو
مطالب پربازدید
مطالب تصادفی
مکان تبلیغات

داستان زیبای آلزایمر مادر

 

چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!...

 


ادامه مطلب
درباره : داستان , آلزایمر مادر ,
امتیاز : نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر مجموع امتیاز : 0

بازدید : 147
تاریخ : دوشنبه 03 شهریور 1393 زمان : 23:08 | نویسنده : シ GąZąN∱Aŗ 98 シ | نظرات (1)
آخرین مطالب ارسالی
موضوعات
لینک دوستان
کاربران